ماهی ها پرواز می کنند

پناه بر شعر و نقشی که روی کاغذ بازی می کنیم

ماهی ها پرواز می کنند

پناه بر شعر و نقشی که روی کاغذ بازی می کنیم

ماهی ها پرواز می کنند

مه‌سا رهنما

کلکسیونر
مجموعه شعرهای آزاد مه‌سا رهنما
انتشارات شانی

طبقه بندی موضوعی

1

  • مهسا رهنما

تنها نبودیم

۱۳
مرداد
بهاز نیس، تابستون از چله گذشته اما دیشب بارون اومد. نه! گریه ی ابرا بی دلیل نیس...


  • تنها نبودیم
    آسمان سکوت را می‌فهمید
    پس باران را
    به کوچه‌ها فرستاد
    تا صورت خانه خیس شود
    بغض پنجره‌ها بشکند
    و ماشین‌ها در خوابِ دزد
    تا صبح ناله کنند

    فردا زمین، تر بود
    باران در چشم ما خشک شد
    آسمان هنوز
    بر سر ابرها فریاد می کشید اما
    نخواستیم به درد اعتراف کنیم
    به سایه خزیدیم و شب
    راهیِ ما شد

    ابرها هر‌شب
    پنجره‌ها را با اشک شستند
    مردم به کوچه گفتند بهار است
    سکوت کردیم و آسمان
    سکوت ما را فهمید

    مه‌سا رهنما
    بهار 92

  • مهسا رهنما

از نظر یه ترانه سرا منتشر کردن متن کامل ترانه دیوونگیه اما من هنوز دیوونه ی دیوونگی کردنم خب.


چنبار دیگه می خوای ازم رد شی
از من که بی چشمات بیمارم
چنبار دیگه می خوای ازت رد شم
تو خلوتم دستات و کم دارم


این عشقه اسمش یا مجازاته
بس کن مجازات و که می میرم
می خوای بگم از عشق تو سیرم؟
من دل که دادم پس نمی گیرم


کوتاه بیا و بغضم و نشکن
از شونه هات دستام کوتاهه
این زندگی بی تو واسم مرگه
مردن کنارت بهترین راهه

هربار غم پرسید حالت رو
زخمی شدی، زخمی ترم کردی
درمون درداتم ولی هربار
می ری که خیلی زود برگردی

تنهاییم و بی تو نمی خوامش
تنهایی من بی تو کامل نیس
دریا که طوفانی بشه جایی
واسش مثه آغوش ساحل نیس

دریام یا ساحل؟  نمی دونم
آرامشم پیش تو جا مونده
اسمت هنوز رو اسممه اما
دست تو از دستم جدا مونده

کوتاه بیا و بغضم و نشکن...
  • مهسا رهنما

لال بازی

۱۱
مرداد

بعد واقعا دستش و برد گوشه ی لبش و خیلی راحت زیپ دهنش و کشید!  نه بارونی اومد نه رعد و برقی زد. به سادگی آب خوردن - البته به نظر من آب نخوردن خیلی ساده تره - اتفاق افتاد. یه روز معمولی یه آدم معمولی در اعتراض به هرچی اعتصاب کرد و اعتصاب خالی از جنجالش رسانه ای هم نشد. در واقع حتی کسی نگفت: «چه مرگته بابا د یه زری بزن لامصب!»  

طوری لال شد که انگار از اول لال بوده و تا حالا داشته ادای حرف زدن و درمیاورده. انصافا هم خوب در میاورد! واقعیت این بود که الزاما با سکوت کردن کسی دنیا به پایان نمی رسه پس نرسید. مردم واقعی اصلا اهل این سوسول بازیا نیستن بخوان بشینن ببین یارو دردش چیه و اصن هدف چیه ازینکارا. خلاصه بعد یکی دو ساعت همه بلند شدن رفتن دنبال کار و زندگیشون، به طرف هم با اصرار فهموندن هروقت جنگولک بازیش تموم شد حتما یه اس بده!


no muoth
  • مهسا رهنما

  • خوشحال و خرامان از کوچه های سرخ و خاکی ابیانه رد می شدم که فریااااد کشید: «دختررر! دخترررررر!! بیا اینجا» البته من آدمی نبودم که بروی مبارکم بیارم بنابراین پیچیدم تو اونیکی کوچه که اینبار نعره زد: «دخترررررررر! می گم بیا اینجا.» دیدم نه انگار ول کن نیست و واقعا شناسایی شدم پس به ناچار رد صدا رو گرفتم و پشت امامزاده یه در نیمه باز پیدا کردم که صدای زنگ دار و قوی بنیه گفت: « آها آهااا ، آها بیا!! ». پله ها رو به ناچار بالا رفتم که دیدم مادر فولادزره با موهای شلخته و صورت خال مخالیش روی صندلی کنج دیوار نشسته ، دستاش و تکیه داده به چوب دستیش و هر هر می خنده. با من و من  گفتم: « آخه... شما... اینجا» خنده ی ریزی_ هی هی هی هی _  کرد و با چوب دستیش به بند رختی که وسط اتاق بود زد که اینا رو بپوش و تا به خودم بجنبم شلیته به تن و چارقد به سر جلوش وایساده بودم. پنج دقیقه ای خریدارانه ورندازم کرد و دست به ریشاش کشید و یهو چنان آه بلندی با بوی سیرتازه و ماست در فضا پراکنده کرد که کلی خاک و خول از سقف بلند شد و یه نصفه آجر محکم خورد درست وسط سرش. بعد خیلی ریلکس چنتا تکون به خودش داد و چنتا سرفه ی چاروادار کرد و گفت: "برو دم هشتی چارتا عکس بگیر بیا لباسا رو درار، کرایشم می شه پنج تومن."


  • مهسا رهنما

مدیر

۲۳
تیر

خیلی مجلسی و با پرستیژ قار قار می کنه. تا لنگ ظهر می خوابه. اغلب بوی دود و آب انار و انگور می ده و اوقات فراغتش تو باغش می گذرونه. هفته ای یکی دو بارم سر و کلش با لبخند مرموز گوشه ی لبش پیدا می شه. یکی دو ساعتی می شینه و به موهای جوگندمیش دست می کشه. بعد با چشمای قهوه ای روشن بُراق شدش یه جوری به من نگاه می کنه و از کارم ایراد می گیره که انگار صابونش و دزدیدم یا اینکه صابون باباشو ازم طلب داره. دم ظهرم یکم لی لی به لالای جوجه کلاغاش می ذاره و می ره.معمولا سعی می کنم برای اینکه چشامو از کاسه درنیاره کاری به کارش نداشته باشم اما در کل کیه که از مدیر واحدش دل خوشی داشته باشه.


  • مهسا رهنما

مو

۰۹
تیر
چاره ای نبود، نیم ساعت دیگر مراسم شروع می شد. پس رفتم جلوی آینه و شروع کردم به شانه کردن موها. موهای سیاه، موهای سفید، موهای بلوطی،موهای دکوروله! همه با قیافه ی حق به جانب و پنجه های مشت شده درگیر یک دعوای عظیم بودند. عده ای جمع شده بودند که آی بدویید بیاید دعوا نگاه کنیم و چریک چریک تخمه می شکستند، گروهی با چنگ های آماده سر و صورت یکدیگر و می نواختند، تعدادی در آن هیر و ویر دراااز کشیده بودند زیر دست و پا و به دنبال مامور بیمه برای خسارت می گشتند و دقیقا آن وسط مسط ها که ازدحام جمعیت بیشتر بود و داد و بیداد بالا گرفته بود موها چنان از سر و کول هم آویخته بودند که باورت نمی شد تا همین یک ساعت پیش با نظم و ترتیب کنار هم دراز کشیده بودند و از باد نمور کولر آبی لذت می بردند. دلم شکست. شاید از هرکسی انتظار داشتم که گره ای در زندگی من ایجاد کند الا موهای خودم! موهای من! موهای نازنینی که یک عمر کود و آبشان داده بودم و روی بالشت پر قو و میان روسری ابریشمی به این قد و قامت رسانده بودمشان حالا فراموش کرده بودند اصلا روی کله ی من چه کار می کنند و چه مسئولیت سنگینی بر روی دوششان است. 
آیا به موهای من حق می دهید که هوای نفس را به حفظ وقار فروخته باشند؟ آیا به آنها حق می دهید زیبایی یک زن را با رفتار خام خویش زیر سوال برده باشند؟
با قلبی آکنده از هرچی و با یک دست، دسته ای که در گره خودساخته اش می لولید را دستگیر و به چشمهای خودم خیره شدم. تاج تافته ام را، طره ی موهای در دست باد را، شیهه بلند میان مراتع وحشی و خرگوش برفی بازیگوش را فراموش کردم 
و با دست دیگرم گره کور را از ریشه چیدم تا درس عبرتی باشم برای خودم که دیگر خودم را به حال خود رها نکرده باشم نقطه

مو
  • مهسا رهنما

فرار

۰۹
خرداد

خانه را رها کرده بود
و با شانه های خالی می دوید،

حلزون بیچاره!
به جای آنکه از تنهایی فرار کند
از خودش فرار می کرد


مه‌سا رهنما

  • مهسا رهنما

زندان

۳۱
فروردين

تفکرات ما زندان ماست. ما حتی در ذهن و خلوت خویشتن اسیریم پس چرا از تو انتظار داشتم بیایی،بمانی و بال و پر پروازم باشی؟ کسی که قلب خود را در انفرادی خود ساخته اش محبوس کرده است چطور می تواند دست و پای مرا از زنجیرها باز کند؟ تو را با دنیای سرد و دیوارهای بلند، تو را با قفل غرور بر سینه تنها می گذارم. چرا که آسمان را باور دارم و در نهایت پنجره ای برای پرواز خواهم یافت.


_____________________________________________________

برایم بنویسید...

  • مهسا رهنما

حتی سپیده ی صبح
دلیل بر وقوع نیمه شب است
و ما میان شب و شب
انتخابی جز تاریکی نداریم

بیهوده زیستیم و
در دردهای کهنسال ریشه دواندیم
حرفی نزدیم لیکن سکوت
دهان ما را بوسیده بود
و زاویه ی تیز رنج
بغض ما را خراش می داد

سوال های زیادی نپرسیده ایم اما
پاسخ ها اهمیتشان را از دست داده اند
خورشیدی که امروز
با اراده ی کلیدی روشن می شود
فردا
با اشاره ی سنگ ریزه ای خواهد شکست

حرفی نزدیم و با اینحال
دیگر از فردا
سراغی نخواهیم گرفت
زندگی
چیزی جز دورِ باطل تنهایی نبود
که هربار از آن شکایت می کنیم
بر گور خالی خود گریسته ایم

مه‌سا رهنما
1394/12/07

  • مهسا رهنما

دوست

۰۴
اسفند

می ترسم از دوست
 از آینه،
و از کلماتی
که برای مشایعت تو کوتاهند
می ترسم و هرچه از تو فاصله می گیرم
 از خودم دورتر ایستاده ام
.
اعتراف می کنم به مختصات باریک دلتنگی
در ضلع شرقی لبخندم
و بر  هندسه ی جملاتی
که روی صدای من شناورند،
اعتراف می کنم
که اعتراف من بیهوده است
و نبودن تو بیهوده است
و اگرچه تلخی چای هنوز گوارا،
اندوه نوشیدن آن ناگواراست.
.
اعتراف می کنم از تاریکی به اندازه ی روشنایی
و از ترس تنهایی بیشتر از تنهایی ترسیده ام
اعتراف می کنم رفته ای
که شب در کنار من ایستاده است
و چراغی که قلب پنجره ها را
روشن نگاه داشته، تویی
که بی رمق در سینه ام سوسو می زنی
.
مه‌سا رهنما

١٣٩٤/١٢/٠٢


به حامد نادعلی پور

  • مهسا رهنما

مادر

۰۷
بهمن

خسته است
با چین های جوان گوشه ی پلک
خسته است
با چشمی که به اشک می ریزد
و با اینحال می تواند
کما فی السابق لبخند بزند


چون دریا که به رودخانه می ریزد
سر روی شانه ام گذاشته
آسمان
و هربار که روی سرش دست می کشم
پرنده ای در سینه اش می روید.


مه‌سا رهنما

  • مهسا رهنما

بوسیدنت

۳۰
آذر


خیال بوسیدنت
فصل پیراهنم را عوض می کند
موهایم را بالای سرم جمع می کند
تا برهنگی گلویم را کشیده تر لمس کنی
تا اکتفا نکنی به شکوفه های تنم
.
بوسیدنت حرارت تابستان است
زیر پوست پیراهنم
می تواند در سرمای سینه ی من
زیبایی زنی را بیدار کند
که ایستاده در مسیر باد
تا با خیال بوسه ی تو, بهار را معطر کند

بوسیدنت می تواند
خواب هر کابوسی را آرام کند
پس چرا وحشت موهایم رام تو نشود؟
وقتی پاییز
از وسوسه ی نوازش تو برهنه شده
وقتی هر برگ
بوسه ای ست که از شاخه می افتد
.
مه‌سا رهنما

  • مهسا رهنما

با من حرف بزن
با آسمانی که ایستاده پشت پنجره
با قطره هایی که ریز ریز به شیشه می کوبم
نگرانم برای پوست روشن ماه
شب دکمه های تاریکی را
تا گلو بسته است


با من حرف بزن
از شانه ای که چرا تعارفم نمی کنی
از انگشت های باریک تنهایی
که پهلوی من آرام گرفته اند
اندوه نشسته در سینه ام
و دست های قلبم را به گرمی می فشارد


حرف بزن با من
و با صدایت
هجاهای نامم را لمس کن
پروانه ای لای آسمان گیر کرده است
بگو زودتر از میان پیله ها
پنجره ای به من معرفی کنند


مه‌سا رهنما

  • مهسا رهنما

مرگ

۱۸
مهر

می تواند از شیشه، تابوت بسازد
یا با ظرافت سوزنی
از قلب عبور کند


بد پیله است مرگ
و سرانجام مرا
در هیات پروانه ای
از خودم می پراند


مه‌سا رهنما

  • مهسا رهنما

پاییز

۰۱
مهر

زیبایی
لطیفی
عاشقی اما
نافت را با دلتنگی بریده اند پاییز...


مه‌سا رهنما

  • مهسا رهنما

انتظار...

۲۳
شهریور

دوست دارم برایت نامه بنویسم. بعد منتظر شوم نامه ام برسد، منتظر شوم نامه ات برسد چرا که انتظار خوب است.
حتم دارم کلمات زیادی را نخواهم نوشت و در جواب بعضی نامه هات حرفی نخواهم زد. تو اما حرف بزن و سوال کن و سکوت مرا به حال خودم بگذار و مرا به حال خودم بگذار.
چرا که از رسیدن پرم و نرسیدن اغوایم نمی کند. همین بلاتکلیفیِ شیرین خوشایند است، همین که خودم را از دسترس خارج می کنم تا دستی به دستم نرسد.
فاصله است آنچه مرا مجذوب تو نگاه می دارد،
تو را دوست دارم
چرا که از تو فاصله می گیرم...


مه‌سا رهنما

  • مهسا رهنما

نمی توانم

۱۲
شهریور

نمی‌توانم بیشتر بمانم

چشمم به اشک‌های زیادی آلوده است

باید تا دیر نشده

گوری را برای گم کردن پیدا کنم

فردا شاید صبحانه را در آسایشگاه نخورم

قرص را در کلانتری

 

دیروز به هر مغازه‌ای سر زدم

قتل زنجیره‌ای نمی‌خرید

می‌گفتند خون آرزو را گردن نمی‌گیریم

گفتم برای گلویم سنگین است

حرف بیست و پنج سال آرزوست

نشنیدند

عقلم معتقد است

چیزی از آبروی تو مهم‌تر نیست

برای همین خون بها را من حساب می‌کنم

قرار شد دلم را از تو بگیرم

شاید روح آرزوهایی که کشتی آزاد شد

 

دیروز از هرکه پرسیدم

گور گم شده تمام کرده بود

حالا باید چشم‌هایم را بمیرم

و خنده‌هایم را خیرات کنم

 

مه‌سا رهنما

92


  • مهسا رهنما

فقدان

۰۲
شهریور

چشم هایت را باز می کنی و می بینی چیزی نمی بینی.
اصلا چه اهمیتی دارد ببینی یا  نبینی. چه اهمیتی دارد بنویسی یا بنویسی.
همیشه فقدان کسی هست که دست هایت را بگیرد، نگاهت را لمس می کند، صدایت را.
فقدان چیزی که دوباره در تو خرد شود و خرد کند...
فقدان را می شنوم از آشپزخانه که سراغ قوطی چای را می گیرد از من، سپس می نشیند کنارم. آلبوم عکس را باز می کند
و با سبابه اش جای خالی مان در عکس ها را مرور می کنیم...



دو شهریور نود و چار

  • مهسا رهنما

انار

۳۱
مرداد

حتما نباید انار بود
دل هرکس را بفشارند
از خون سر می رود


مه‌سا

92


  • مهسا رهنما