نمیتوانم بیشتر بمانم
چشمم به اشکهای زیادی آلوده
است
باید تا دیر نشده
گوری را برای گم کردن پیدا
کنم
فردا شاید صبحانه را در آسایشگاه
نخورم
قرص را در کلانتری
دیروز به هر مغازهای سر
زدم
قتل زنجیرهای نمیخرید
میگفتند خون آرزو را گردن
نمیگیریم
گفتم برای گلویم سنگین است
حرف بیست و پنج سال آرزوست
نشنیدند
عقلم معتقد است
چیزی از آبروی تو مهمتر
نیست
برای همین خون بها را من
حساب میکنم
قرار شد دلم را از تو بگیرم
شاید روح آرزوهایی که کشتی
آزاد شد
دیروز از هرکه پرسیدم
گور گم شده تمام کرده بود
حالا باید چشمهایم را بمیرم
و خندههایم را خیرات کنم
مهسا رهنما
92