با من حرف بزن
با آسمانی که ایستاده پشت پنجره
با قطره هایی که ریز ریز به شیشه می کوبم
نگرانم برای پوست روشن ماه
شب دکمه های تاریکی را
تا گلو بسته است
با من حرف بزن
از شانه ای که چرا تعارفم نمی کنی
از انگشت های باریک تنهایی
که پهلوی من آرام گرفته اند
اندوه نشسته در سینه ام
و دست های قلبم را به گرمی می فشارد
حرف بزن با من
و با صدایت
هجاهای نامم را لمس کن
پروانه ای لای آسمان گیر کرده است
بگو زودتر از میان پیله ها
پنجره ای به من معرفی کنند
مهسا رهنما
با اجازه تون یکی از شعرهاتون روتو وبلاگم گذاشتم