ماهی ها پرواز می کنند

پناه بر شعر و نقشی که روی کاغذ بازی می کنیم

ماهی ها پرواز می کنند

پناه بر شعر و نقشی که روی کاغذ بازی می کنیم

ماهی ها پرواز می کنند

مه‌سا رهنما

کلکسیونر
مجموعه شعرهای آزاد مه‌سا رهنما
انتشارات شانی

طبقه بندی موضوعی

مادر فولادزره

يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ب.ظ

  • خوشحال و خرامان از کوچه های سرخ و خاکی ابیانه رد می شدم که فریااااد کشید: «دختررر! دخترررررر!! بیا اینجا» البته من آدمی نبودم که بروی مبارکم بیارم بنابراین پیچیدم تو اونیکی کوچه که اینبار نعره زد: «دخترررررررر! می گم بیا اینجا.» دیدم نه انگار ول کن نیست و واقعا شناسایی شدم پس به ناچار رد صدا رو گرفتم و پشت امامزاده یه در نیمه باز پیدا کردم که صدای زنگ دار و قوی بنیه گفت: « آها آهااا ، آها بیا!! ». پله ها رو به ناچار بالا رفتم که دیدم مادر فولادزره با موهای شلخته و صورت خال مخالیش روی صندلی کنج دیوار نشسته ، دستاش و تکیه داده به چوب دستیش و هر هر می خنده. با من و من  گفتم: « آخه... شما... اینجا» خنده ی ریزی_ هی هی هی هی _  کرد و با چوب دستیش به بند رختی که وسط اتاق بود زد که اینا رو بپوش و تا به خودم بجنبم شلیته به تن و چارقد به سر جلوش وایساده بودم. پنج دقیقه ای خریدارانه ورندازم کرد و دست به ریشاش کشید و یهو چنان آه بلندی با بوی سیرتازه و ماست در فضا پراکنده کرد که کلی خاک و خول از سقف بلند شد و یه نصفه آجر محکم خورد درست وسط سرش. بعد خیلی ریلکس چنتا تکون به خودش داد و چنتا سرفه ی چاروادار کرد و گفت: "برو دم هشتی چارتا عکس بگیر بیا لباسا رو درار، کرایشم می شه پنج تومن."


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۹۵/۰۵/۰۳
  • ۱۴۴۲ نمایش
  • مهسا رهنما

داستانک

ماهی

مهسا رهنما

مه‌سا

مه‌سا رهنما

نظرات (۰)

حرف تازه ای نیست
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی