ماهی ها پرواز می کنند

پناه بر شعر و نقشی که روی کاغذ بازی می کنیم

ماهی ها پرواز می کنند

پناه بر شعر و نقشی که روی کاغذ بازی می کنیم

ماهی ها پرواز می کنند

مه‌سا رهنما

کلکسیونر
مجموعه شعرهای آزاد مه‌سا رهنما
انتشارات شانی

طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب با موضوع «متن» ثبت شده است

دردسر

۰۹
اسفند

تنها منم که نمی مانم که طاقت ماندنم نیست که غربتم شعر و غصه ام شعار نیست. تنها منم نه در آستانه ی هیچ فصلی نه در امتداد هیچکسی، در سکوت نشسته ام، شناور در نیستی. در پایان آغاز شدم. بی هنگام آمده، زود شکوفا شده لبخند نارسم. زمستان نیامده که نماند. نرفته که نیاید. گرد مرگ پاشیده روی هر آنچه قبل از من بود و بعد از من. غربت است او که از تن، بیرونم خواهد کرد. دست نخواهد کشید از بودنم. دست نخواهد داد با لبخندم. آمده ریشه ام را بسوزاند. سوزانده شاید، اره کشیده رویا ها را ریخته در حلبی چیزی. قاه قاه می خندد سوزن سوزن می شود روحم. سرم بی قرار دیوارها، سرم هوایی شده شاید از سرم بپرد. بال بال بزند مثل بغض سر کنده. درختی پنجره ای پیدا کند لانه بسازد جفت بگیرد جوجه کند. سرم روزهاست بر سرم سنگین است...


بهانه می گیرد مدام و بهانه می آورد. حرف هایی دارد، نمی فهمم. جمجمه ام کوچک شده. حرف هایی دارد که نمی فهمی که نخواهی فهمید درک نمی کنی مغز نیاز دارد گاهی پایش را دراز کند. اصلا همیشه پایش را دراز کند و گاهی بیشتر از دهانم. می خواهد خودم باشد خودم بماند با خودم. فاصله بیندازد بین سوهان و روح. فرسایش را متوقف کند. خاکِ حاصلخیز است، بستر معجزه است زبان بسته. تنها مانده و تنها خواهد ماند. تنها گریسته، تنها خواهد خندید. از فضا نیامده از هوا نیفتاده غریب است طفلک و طاقت ماندن ندارد.

  • مهسا رهنما

عزیزم از من و تو، همین عکس ها هم به یادگار نمی مانند. مرا بخاطر صراحتم ببخش و بخاطر زیبایی ات و ببخش که میان لایه های رنگ اندود امروز، هیات توخالی زندگی را تشخیص می دهم و مشتم را تنها می توانم با جیبم آشنا می کنم.  از من نخواه در جهانی که آدم هاش برای التیام گره های درونشان، یقه می درند اشکی نریزم. از من نخواه چشم هایی را که حریص دیدن و گوشهایی را که تشنه ی حقیقتند فراموش کنم. 

من بدون حقیقت چه می شدم؟ من بدون تو چه خواهم شد؟ دیروز، به کجا گریخته است که به یادش نمی آورم؟ فردا کجاست؟ عزیزم به من بگو فرداهای ما اگر به مقصد دیروز از راه برسند قرار بعدی ما کدام کافه خواهد بود؟


  • مه‌سا 
  • مهسا رهنما

زن بودن

۱۴
مرداد

جوامع پیشرفته ی بشری به فکر ارتقا و پیشرفت تک تک افراد جامعه از جمله دختران جامعه هستند بنابراین خیلی بدیهی و البته زیباست که گفتارها و نصیحت های روزانه رو طوری برنامه ریزی می کنند که یک دختر یاد بگیره زن بودن به معنای ازاله ی بکارت نیست بلکه مفهومی بالاتر و باارزش تر از این چیزهاست و دختر بودن یا زن بودن منافاتی با دوشیزه بودن یا همسر داشتن نداره، زن بودن یک مفهومه یک جایگاه از مسیر طولی رشد و تعالی یک خانم از دختربچگی به مادری.

 زن بودن به معنای قدرتمند بودن، بالغ بودن، مستقل بودن و معانی مشابه مطرح می شه. زن دختری ظریف و شکننده ی دیروزه که ممکن بود با هر تلنگری خُرد بشه اما امروز یاد گرفته از خودش مراقبت کنه، رفتارهای پخته تری بروز بده، جلب احترام و اعتماد کنه، استقلال فکری و مالی داشته باشه و تصمیم گیرنده ی خودش باشه. زن شمرده شدن می بایست نوعی ستایش می بود برای تجلیل از زیبایی و قدرت یک دختر همونطور که مرد خطاب کردن یه پسربچه براش عزیز و با ارزشه، جامعه باید به ما آموزش می داد که از زن بودنمون که به وضوح از بدو تولد در شناسنامه ی ما نوشته شده لذت ببریم و احساس ارزشمند بودن کنیم.

اما جامعه ی مردسالار ایران از زن بودن و اشاره به زن بودن حرکت آشنای گزیدن لب و از دختر بودن و دوران دختری یک حسرت تمام نشدنی همراه با رویاها و معصومیت از دست رفته به ما زن ها هدیه داده. فرهنگ ما باعث شده استفاده از لفظ زن و زن خطاب شدن برای عموم زن ها خوشایند نباشه و مردهای مبادی آداب رو مجبور به استفاده از واژه های جایگزین خانم یا بانو کرده. باعث شده ما وقتی زن خطاب می شیم یا وقتی می خوایم زنانه باشیم احساس کنیم تحقیر شدیم بنابراین با چنگ و دندون دخترانمون رو از درک این واژه دور نگه می داریم. همه ی ما زن ها دختران پدر و مادرهامون هستیم.

روز دختر روز باکره ها نیست! تا کی با شوخی های سطحی و مثلا بانمک می خوایم به مادران و خواهرانمون اهانت کنیم. چرا قدم اول و برای اتمام این خشونت و تحقیر کلامی برنمی داریم؟

من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی، همه برمی خیزند

کمک کنیم تا در واقعیت و نه در ظاهر و کلام ، غرور زن بودن رو به زن های جامعه مون برگردونیم.

.

مهسا رهنما

#سرگشاده

 لطفا منتشر کنید

  • مهسا رهنما

  • خوشحال و خرامان از کوچه های سرخ و خاکی ابیانه رد می شدم که فریااااد کشید: «دختررر! دخترررررر!! بیا اینجا» البته من آدمی نبودم که بروی مبارکم بیارم بنابراین پیچیدم تو اونیکی کوچه که اینبار نعره زد: «دخترررررررر! می گم بیا اینجا.» دیدم نه انگار ول کن نیست و واقعا شناسایی شدم پس به ناچار رد صدا رو گرفتم و پشت امامزاده یه در نیمه باز پیدا کردم که صدای زنگ دار و قوی بنیه گفت: « آها آهااا ، آها بیا!! ». پله ها رو به ناچار بالا رفتم که دیدم مادر فولادزره با موهای شلخته و صورت خال مخالیش روی صندلی کنج دیوار نشسته ، دستاش و تکیه داده به چوب دستیش و هر هر می خنده. با من و من  گفتم: « آخه... شما... اینجا» خنده ی ریزی_ هی هی هی هی _  کرد و با چوب دستیش به بند رختی که وسط اتاق بود زد که اینا رو بپوش و تا به خودم بجنبم شلیته به تن و چارقد به سر جلوش وایساده بودم. پنج دقیقه ای خریدارانه ورندازم کرد و دست به ریشاش کشید و یهو چنان آه بلندی با بوی سیرتازه و ماست در فضا پراکنده کرد که کلی خاک و خول از سقف بلند شد و یه نصفه آجر محکم خورد درست وسط سرش. بعد خیلی ریلکس چنتا تکون به خودش داد و چنتا سرفه ی چاروادار کرد و گفت: "برو دم هشتی چارتا عکس بگیر بیا لباسا رو درار، کرایشم می شه پنج تومن."


  • مهسا رهنما

مدیر

۲۳
تیر

خیلی مجلسی و با پرستیژ قار قار می کنه. تا لنگ ظهر می خوابه. اغلب بوی دود و آب انار و انگور می ده و اوقات فراغتش تو باغش می گذرونه. هفته ای یکی دو بارم سر و کلش با لبخند مرموز گوشه ی لبش پیدا می شه. یکی دو ساعتی می شینه و به موهای جوگندمیش دست می کشه. بعد با چشمای قهوه ای روشن بُراق شدش یه جوری به من نگاه می کنه و از کارم ایراد می گیره که انگار صابونش و دزدیدم یا اینکه صابون باباشو ازم طلب داره. دم ظهرم یکم لی لی به لالای جوجه کلاغاش می ذاره و می ره.معمولا سعی می کنم برای اینکه چشامو از کاسه درنیاره کاری به کارش نداشته باشم اما در کل کیه که از مدیر واحدش دل خوشی داشته باشه.


  • مهسا رهنما

مو

۰۹
تیر
چاره ای نبود، نیم ساعت دیگر مراسم شروع می شد. پس رفتم جلوی آینه و شروع کردم به شانه کردن موها. موهای سیاه، موهای سفید، موهای بلوطی،موهای دکوروله! همه با قیافه ی حق به جانب و پنجه های مشت شده درگیر یک دعوای عظیم بودند. عده ای جمع شده بودند که آی بدویید بیاید دعوا نگاه کنیم و چریک چریک تخمه می شکستند، گروهی با چنگ های آماده سر و صورت یکدیگر و می نواختند، تعدادی در آن هیر و ویر دراااز کشیده بودند زیر دست و پا و به دنبال مامور بیمه برای خسارت می گشتند و دقیقا آن وسط مسط ها که ازدحام جمعیت بیشتر بود و داد و بیداد بالا گرفته بود موها چنان از سر و کول هم آویخته بودند که باورت نمی شد تا همین یک ساعت پیش با نظم و ترتیب کنار هم دراز کشیده بودند و از باد نمور کولر آبی لذت می بردند. دلم شکست. شاید از هرکسی انتظار داشتم که گره ای در زندگی من ایجاد کند الا موهای خودم! موهای من! موهای نازنینی که یک عمر کود و آبشان داده بودم و روی بالشت پر قو و میان روسری ابریشمی به این قد و قامت رسانده بودمشان حالا فراموش کرده بودند اصلا روی کله ی من چه کار می کنند و چه مسئولیت سنگینی بر روی دوششان است. 
آیا به موهای من حق می دهید که هوای نفس را به حفظ وقار فروخته باشند؟ آیا به آنها حق می دهید زیبایی یک زن را با رفتار خام خویش زیر سوال برده باشند؟
با قلبی آکنده از هرچی و با یک دست، دسته ای که در گره خودساخته اش می لولید را دستگیر و به چشمهای خودم خیره شدم. تاج تافته ام را، طره ی موهای در دست باد را، شیهه بلند میان مراتع وحشی و خرگوش برفی بازیگوش را فراموش کردم 
و با دست دیگرم گره کور را از ریشه چیدم تا درس عبرتی باشم برای خودم که دیگر خودم را به حال خود رها نکرده باشم نقطه

مو
  • مهسا رهنما

زندان

۳۱
فروردين

تفکرات ما زندان ماست. ما حتی در ذهن و خلوت خویشتن اسیریم پس چرا از تو انتظار داشتم بیایی،بمانی و بال و پر پروازم باشی؟ کسی که قلب خود را در انفرادی خود ساخته اش محبوس کرده است چطور می تواند دست و پای مرا از زنجیرها باز کند؟ تو را با دنیای سرد و دیوارهای بلند، تو را با قفل غرور بر سینه تنها می گذارم. چرا که آسمان را باور دارم و در نهایت پنجره ای برای پرواز خواهم یافت.


_____________________________________________________

برایم بنویسید...

  • مهسا رهنما