ماهی ها پرواز می کنند

پناه بر شعر و نقشی که روی کاغذ بازی می کنیم

ماهی ها پرواز می کنند

پناه بر شعر و نقشی که روی کاغذ بازی می کنیم

ماهی ها پرواز می کنند

مه‌سا رهنما

کلکسیونر
مجموعه شعرهای آزاد مه‌سا رهنما
انتشارات شانی

طبقه بندی موضوعی

۴۲ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

مادر

۰۷
بهمن

خسته است
با چین های جوان گوشه ی پلک
خسته است
با چشمی که به اشک می ریزد
و با اینحال می تواند
کما فی السابق لبخند بزند


چون دریا که به رودخانه می ریزد
سر روی شانه ام گذاشته
آسمان
و هربار که روی سرش دست می کشم
پرنده ای در سینه اش می روید.


مه‌سا رهنما

  • مهسا رهنما

بوسیدنت

۳۰
آذر


خیال بوسیدنت
فصل پیراهنم را عوض می کند
موهایم را بالای سرم جمع می کند
تا برهنگی گلویم را کشیده تر لمس کنی
تا اکتفا نکنی به شکوفه های تنم
.
بوسیدنت حرارت تابستان است
زیر پوست پیراهنم
می تواند در سرمای سینه ی من
زیبایی زنی را بیدار کند
که ایستاده در مسیر باد
تا با خیال بوسه ی تو, بهار را معطر کند

بوسیدنت می تواند
خواب هر کابوسی را آرام کند
پس چرا وحشت موهایم رام تو نشود؟
وقتی پاییز
از وسوسه ی نوازش تو برهنه شده
وقتی هر برگ
بوسه ای ست که از شاخه می افتد
.
مه‌سا رهنما

  • مهسا رهنما

با من حرف بزن
با آسمانی که ایستاده پشت پنجره
با قطره هایی که ریز ریز به شیشه می کوبم
نگرانم برای پوست روشن ماه
شب دکمه های تاریکی را
تا گلو بسته است


با من حرف بزن
از شانه ای که چرا تعارفم نمی کنی
از انگشت های باریک تنهایی
که پهلوی من آرام گرفته اند
اندوه نشسته در سینه ام
و دست های قلبم را به گرمی می فشارد


حرف بزن با من
و با صدایت
هجاهای نامم را لمس کن
پروانه ای لای آسمان گیر کرده است
بگو زودتر از میان پیله ها
پنجره ای به من معرفی کنند


مه‌سا رهنما

  • مهسا رهنما

مرگ

۱۸
مهر

می تواند از شیشه، تابوت بسازد
یا با ظرافت سوزنی
از قلب عبور کند


بد پیله است مرگ
و سرانجام مرا
در هیات پروانه ای
از خودم می پراند


مه‌سا رهنما

  • مهسا رهنما

نمی توانم

۱۲
شهریور

نمی‌توانم بیشتر بمانم

چشمم به اشک‌های زیادی آلوده است

باید تا دیر نشده

گوری را برای گم کردن پیدا کنم

فردا شاید صبحانه را در آسایشگاه نخورم

قرص را در کلانتری

 

دیروز به هر مغازه‌ای سر زدم

قتل زنجیره‌ای نمی‌خرید

می‌گفتند خون آرزو را گردن نمی‌گیریم

گفتم برای گلویم سنگین است

حرف بیست و پنج سال آرزوست

نشنیدند

عقلم معتقد است

چیزی از آبروی تو مهم‌تر نیست

برای همین خون بها را من حساب می‌کنم

قرار شد دلم را از تو بگیرم

شاید روح آرزوهایی که کشتی آزاد شد

 

دیروز از هرکه پرسیدم

گور گم شده تمام کرده بود

حالا باید چشم‌هایم را بمیرم

و خنده‌هایم را خیرات کنم

 

مه‌سا رهنما

92


  • مهسا رهنما

انار

۳۱
مرداد

حتما نباید انار بود
دل هرکس را بفشارند
از خون سر می رود


مه‌سا

92


  • مهسا رهنما

نیستی

۲۵
مرداد

نیستی
و دختری که برایت مادر بود
بیشتر از آنکه بیوه شود
یتیم شده...


مه سا

91

  • مهسا رهنما

تنهایی عزیزم
که پشت پرده ی اتاق ایستاده ای
و با عجله
ناخن هایم را می جوی
پاهای تو را می بینم از زیر پرده ها
می بینم
که دست هایم را پوشیده ای
و روی دامنت
چین های پوستم را مرتب می کنی

دلگیر نیستم از تو
با اینکه در من زندگی می کنی
و در شانه ام می لرزی
دلگیر نیستم از تو
با اینکه درزهای استخوانم را می شکافی
و از براده های سرما
انباشته ام می کنی

تنهایی!
عزیزم!
از تو دلگیر نیستم
با اینکه می دانم شبی
گلویم را
به نیش های مرگ می سپاری
و به پیراهن تازه ای مهاجرت می کنی



مه‌سا رهنما

  • مهسا رهنما

باید به دهان تو رجوع کرد
لبخندت را بوسید
پنجره ی روحت را
آنجا که خواب از سر خیالم پراند
آنجا
که بوسه غرق بود در ابدیت


بگو چندبار می توان عاشق یک لبخند شد؟
می توان غنچه ای را چید
باز در حسرت دیدنش جان داد؟


لبخندت را می بوسم
آنجا که هنوز عشق در اتفاق می افتد
حالا
آغشته ام کن به روحت
یا با من دهانم را شریک شو


مهسا رهنما

  • مهسا رهنما

ترس

۱۲
تیر

باید از چه کسی به کجا فرار کرد؟
مانند پیراهنی رنجور
که با دست و پای گمشده
از گلو آویزانش کرده باشند
از زندگی آویزانم
و می ترسم
کسی که قلب را به سینه ام باز می گرداند
دامنم را لکه دار کند


مهسا رهنما

  • مهسا رهنما

دست و پا می زنی
تا نمرده باشی
دست و پا می زنی
و تنها
دستی از پا درازتر
به گلیمت بر می گردد
تا گلو را محکم تر بفشاری

دست و پا نزن
تو زنده ای
و همین برای مردنت کافی ست


مهسا رهنما

  • مهسا رهنما

گریه ولی

۱۰
تیر

لانه کرده بغض
            در حنجره ام
با بال های شکسته می رقصد
                        روی تارهاش

به هر آهنگی پلک می زنم
پر می زند سمت چشم ها

گریه ولی برایم کوچک است

ای شعر
        به من شانه ای بده
حالا که شکسته های بغض نفسم را بریده اند
به من کلمه ای بده
که اندوهم در دهانش آرام گیرد
تنها

کاغذی که از حجم غصه تا خورده می داند
گریه چقدر برایم کوچک است


مهسا رهنما

  • مهسا رهنما

فراموش نکردم

۱۵
خرداد

پشت به دوربین اگر می خندیدم
لبخند کوچکم
میان شعله ها دست به دست نمی شد
لازم نبود پاره عکسی را ببوسم 
که جا گذاشته دستی را دور گردنم


پشت به دوربین اگر خندیده بودم
یادم نمی آمد منم
جا مانده میان نفس های کسی
که جا افتاده از نفسم
زبانه می کشیدم و به یاد نمی آوردم
آتش
 پیش از آنکه بسوزاند
سوخته است


مهسا رهنما

  • مهسا رهنما

سکوت از آغوش خانه رویید
و خنده در گلدان خشکیده به خواب رفت

در گوش تختی که عشق بازی را
شب ها به خواب و روزها در خیال می دید
صدای کتری آب
لالایی غمگینی بود
که خیال را از سر خواب می پراند

از آغوش خانه سکوت
در صدای کلماتی نشست
که از لب چشم ها سر خورد
جهانِ را خیس کرد اما
سهمی از لبخند نداشت


مهسا رهنما

 اسفند 1391

  • مهسا رهنما

بگو دکترها بروند
فشار خونم پایین نیست
آغوشم را خودم سرد کرده ام
نفسم نمی گیرد
روی سینه ام نوشته شده:
با احتیاط نفس بکشید!
این بغض شکستنی ست


به دکترها بگو
قلب او بیمار نیست
این روزها هوس باران دارد
جای تپیدن رعد و برق می زند
به دکترها بگو
برای ما
ما را تجویز کنند
و اشک هایی خیس
که بوی باران بدهد


ما روزهاست
از داروخانه فرار کرده ایم
با اینکه می دانیم برای هم
تاریخ انقضا نداریم



مهسا رهنما

1391

  • مهسا رهنما

صدای مرا
از انتهای یک بن بست می شنوید
از پشت دیوارهایی
که پیله تنیده اند
                هوای پرواز را
و بال هیچ پرنده ای
         توان فریاد زدن آسمان را ندارد


آنجا
که تارهای سنگی اش
 به بغض گلوی من ختم می شوند
و اشک حق باریدن ندارد


صدای مرا اگر نمی شنوید
عجیب نیست
هیاهوی گنجشک ها
 هوش از سر خنده هایتان برده است
و گوش هایتان سکوت اشک ها را نادیده می گیرند

به گیرنده های خود دست بزنید
شاید شنیدید
مظلومیت این سکوت عظیم را
گنجشک ها
بی صدا گریه می کنند

                 بی صدا می میرند


صدای مرا
      نه! نشنوید.



مهسا رهنما

1391

  • مهسا رهنما

عصیان

۰۹
آذر

در هیجان افسار گسیخته ای
که زوزه های باد
توله های گرگ ندیده ی باران را
روی زمین می پاشید
تمام من
        از عصیان ته کشید


خانه را بر دوش
و بر شانه

           درد را



مهسا رهنما

1391

  • مهسا رهنما

به لحد می کوبد از درد
و سینه قبرستانی بدون خاک

یک برش تیغ مرا میهمان کن
در گور می تپد
قلبی که برای مردن
هنوز زنده است



مهسا رهنما

1391

  • مهسا رهنما

جان از سر انگشتانم می چکید
بر زمینی که فاصله را
به گلوی من زنجیر کرده بود

هستی من جوی آهی شد
که سختی هیچ سدی را نمی فهمید
و پای ماندن مرا
به پرواز ابرهای باران دیده می دوخت

من وسعت بالهایم را

میان چک چک قطره های جانم
خواب می دیدم
و هستی ام
جویی بود
که هرگز به آسمان نمی ریخت

مهسا رهنما

آبان 1391

  • مهسا رهنما

عطر دریا می شنوم
از تلاطم بند رختی
که لباس های خیس مرا
به تهاجم امواج باد می کشانید

دچار شوری دعوتی
که خشکی پاهایم را شوم می دانست
بنده های رختِ ریخته در باد را
دنبال می کنم

به شوق دریایی که امروز
در اشتیاق دیدارش
تمام لباس هایم را
با اشک شسته ام

مهسا رهنما
آبان 1391

  • مهسا رهنما