جان از سر انگشتانم می چکید
بر زمینی که فاصله را
به گلوی من زنجیر کرده بود
هستی من جوی آهی شد
که سختی هیچ سدی را نمی فهمید
و پای ماندن مرا
به پرواز ابرهای باران دیده می دوخت
من وسعت بالهایم را
میان چک چک قطره های جانم
خواب می دیدم
و هستی ام
جویی بود
که هرگز به آسمان نمی ریخت
مهسا رهنما
آبان 1391