ماهی ها پرواز می کنند

پناه بر شعر و نقشی که روی کاغذ بازی می کنیم

ماهی ها پرواز می کنند

پناه بر شعر و نقشی که روی کاغذ بازی می کنیم

ماهی ها پرواز می کنند

مه‌سا رهنما

کلکسیونر
مجموعه شعرهای آزاد مه‌سا رهنما
انتشارات شانی

طبقه بندی موضوعی

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماهی» ثبت شده است

دردسر

۰۹
اسفند

تنها منم که نمی مانم که طاقت ماندنم نیست که غربتم شعر و غصه ام شعار نیست. تنها منم نه در آستانه ی هیچ فصلی نه در امتداد هیچکسی، در سکوت نشسته ام، شناور در نیستی. در پایان آغاز شدم. بی هنگام آمده، زود شکوفا شده لبخند نارسم. زمستان نیامده که نماند. نرفته که نیاید. گرد مرگ پاشیده روی هر آنچه قبل از من بود و بعد از من. غربت است او که از تن، بیرونم خواهد کرد. دست نخواهد کشید از بودنم. دست نخواهد داد با لبخندم. آمده ریشه ام را بسوزاند. سوزانده شاید، اره کشیده رویا ها را ریخته در حلبی چیزی. قاه قاه می خندد سوزن سوزن می شود روحم. سرم بی قرار دیوارها، سرم هوایی شده شاید از سرم بپرد. بال بال بزند مثل بغض سر کنده. درختی پنجره ای پیدا کند لانه بسازد جفت بگیرد جوجه کند. سرم روزهاست بر سرم سنگین است...


بهانه می گیرد مدام و بهانه می آورد. حرف هایی دارد، نمی فهمم. جمجمه ام کوچک شده. حرف هایی دارد که نمی فهمی که نخواهی فهمید درک نمی کنی مغز نیاز دارد گاهی پایش را دراز کند. اصلا همیشه پایش را دراز کند و گاهی بیشتر از دهانم. می خواهد خودم باشد خودم بماند با خودم. فاصله بیندازد بین سوهان و روح. فرسایش را متوقف کند. خاکِ حاصلخیز است، بستر معجزه است زبان بسته. تنها مانده و تنها خواهد ماند. تنها گریسته، تنها خواهد خندید. از فضا نیامده از هوا نیفتاده غریب است طفلک و طاقت ماندن ندارد.

  • مهسا رهنما

عزیزم از من و تو، همین عکس ها هم به یادگار نمی مانند. مرا بخاطر صراحتم ببخش و بخاطر زیبایی ات و ببخش که میان لایه های رنگ اندود امروز، هیات توخالی زندگی را تشخیص می دهم و مشتم را تنها می توانم با جیبم آشنا می کنم.  از من نخواه در جهانی که آدم هاش برای التیام گره های درونشان، یقه می درند اشکی نریزم. از من نخواه چشم هایی را که حریص دیدن و گوشهایی را که تشنه ی حقیقتند فراموش کنم. 

من بدون حقیقت چه می شدم؟ من بدون تو چه خواهم شد؟ دیروز، به کجا گریخته است که به یادش نمی آورم؟ فردا کجاست؟ عزیزم به من بگو فرداهای ما اگر به مقصد دیروز از راه برسند قرار بعدی ما کدام کافه خواهد بود؟


  • مه‌سا 
  • مهسا رهنما

خواهر

۲۳
شهریور

چشمه های عسل
در چشم های دوشیزه ات جاری
و از فصل جاری موهایت
خوشه های نورس خرما آویخته اند


شکوفه ی آفتابی
که تکرار آغاز تو
سرمای زمستان را به انتها نزدیک
و معصومیت بهار را
از پشت ماهوره های سرخ لبخندت
به بیداری دعوت می کند


مه‌سا رهنما

  • مهسا رهنما

بهانه

۲۰
شهریور


بهانه



بهانه هایم واقعی نیست
سرم درد می کند
برای شانه ات...


مه‌سا رهنما


  • مهسا رهنما

رقص ابدی

۳۱
مرداد




می خواهم پر زرق و برق باشد

همه جا را با عود و شمع بیارایند،
گلدان ها را با دسته های رز سفید،
آسمان را با پرواز کرم های شبتاب
کودکان را فانوس های طلایی سرگرم کنند.
شاعری فروغ بخواند
صدای دلبرانه ی فلوت را
دستی بالاتر ببرد
و ماه تمام صورتش را از پنجره ی شب نمایان کند.

می خواهم دنباله ی دامنم را به پری ها
بافته ی موهایم را به مرواریدهای خلیجی بسپارم.
روی ماسه های نرم و روشن ساحلی
با دلهره ی اولین بوسه
یا هیجان اولین هم آغوشی،
خرامان از راه برسم
و  برای رقصی ابدی
دعوت عاشقانه ی مرگ را اجابت کنم


مه‌سا رهنما
1395/05/31


  • مهسا رهنما

سرزمین موعود

۲۸
مرداد


من سرزمین موعودم
با باغ های معلق از بلندای پیشانی ام
خورشید روی موهایم آفتاب گرفته است
پروین،
از لاله ی گوشم تاب می خورد،
چشم راستم کندو ای از شراب
چشم چپم جام جهان نماست
من سرزمین موعودم
و نوید می دهم تو را که سرانجام
از هفت خوان زمزم چشمه ای خواهد جوشید،
پس سعی کن
و صفا را به مروه ام برسان.

من سرزمین موعودم
با اهرام ثلاثه روی تنم
انگورهای سرخ در حاشیه ی لبخندم 
هلهله سر داده اند،
بلبل ها در آوازم بال و پر می شویند 
بر فراز شانه ام گوزن ها ماغ می کشند
از یقه ی پیراهنم، میوه های ممنوعه آویخته
و بیرون از هر روزنه ای
گلبرگ های امین الدوله ریخته

من سرزمین موعودم
در امتداد دشت های اندامم
اسب های آزاد ترکمن می تازند
و در حوالی سواحل نقره گونم
ماهی ها پرواز می کنند،
بهشت پشت استوا
جایی میان بلوط های چندهزار ساله آرمیده است
عصا بیانداز و نیل را بشکاف!
من سرزمین موعودم
و خلق شدم از شکوفه های انار
مگر در آستانه ی من ظهور کنی

مه‌سا رهنما

  • مهسا رهنما

سیاه لشگر

۱۶
مرداد

خانه ام روی زمین اما

در سیاره ی دیگری زندگی می کنم.

ناگزیر فرق دارد محل کار با زندگی ام

یعنی فاصله دارد جسمم با روحم


اصرار می کنی باز که فرق می کنم

گفتم که در دنیای دیگری به سر می برم،

که وجود خارجی ندارد دیگر

و دیگری، دیگر دیگری نیست

دیگری تویی حالا

که تنزل کرده ای

و اینبار جای نقش اول 

در سیاهی لشگر بازی می کنی


مه‌سا رهنما

  • مهسا رهنما

1

  • مهسا رهنما

تنها نبودیم

۱۳
مرداد
بهاز نیس، تابستون از چله گذشته اما دیشب بارون اومد. نه! گریه ی ابرا بی دلیل نیس...


  • تنها نبودیم
    آسمان سکوت را می‌فهمید
    پس باران را
    به کوچه‌ها فرستاد
    تا صورت خانه خیس شود
    بغض پنجره‌ها بشکند
    و ماشین‌ها در خوابِ دزد
    تا صبح ناله کنند

    فردا زمین، تر بود
    باران در چشم ما خشک شد
    آسمان هنوز
    بر سر ابرها فریاد می کشید اما
    نخواستیم به درد اعتراف کنیم
    به سایه خزیدیم و شب
    راهیِ ما شد

    ابرها هر‌شب
    پنجره‌ها را با اشک شستند
    مردم به کوچه گفتند بهار است
    سکوت کردیم و آسمان
    سکوت ما را فهمید

    مه‌سا رهنما
    بهار 92

  • مهسا رهنما

از نظر یه ترانه سرا منتشر کردن متن کامل ترانه دیوونگیه اما من هنوز دیوونه ی دیوونگی کردنم خب.


چنبار دیگه می خوای ازم رد شی
از من که بی چشمات بیمارم
چنبار دیگه می خوای ازت رد شم
تو خلوتم دستات و کم دارم


این عشقه اسمش یا مجازاته
بس کن مجازات و که می میرم
می خوای بگم از عشق تو سیرم؟
من دل که دادم پس نمی گیرم


کوتاه بیا و بغضم و نشکن
از شونه هات دستام کوتاهه
این زندگی بی تو واسم مرگه
مردن کنارت بهترین راهه

هربار غم پرسید حالت رو
زخمی شدی، زخمی ترم کردی
درمون درداتم ولی هربار
می ری که خیلی زود برگردی

تنهاییم و بی تو نمی خوامش
تنهایی من بی تو کامل نیس
دریا که طوفانی بشه جایی
واسش مثه آغوش ساحل نیس

دریام یا ساحل؟  نمی دونم
آرامشم پیش تو جا مونده
اسمت هنوز رو اسممه اما
دست تو از دستم جدا مونده

کوتاه بیا و بغضم و نشکن...
  • مهسا رهنما

لال بازی

۱۱
مرداد

بعد واقعا دستش و برد گوشه ی لبش و خیلی راحت زیپ دهنش و کشید!  نه بارونی اومد نه رعد و برقی زد. به سادگی آب خوردن - البته به نظر من آب نخوردن خیلی ساده تره - اتفاق افتاد. یه روز معمولی یه آدم معمولی در اعتراض به هرچی اعتصاب کرد و اعتصاب خالی از جنجالش رسانه ای هم نشد. در واقع حتی کسی نگفت: «چه مرگته بابا د یه زری بزن لامصب!»  

طوری لال شد که انگار از اول لال بوده و تا حالا داشته ادای حرف زدن و درمیاورده. انصافا هم خوب در میاورد! واقعیت این بود که الزاما با سکوت کردن کسی دنیا به پایان نمی رسه پس نرسید. مردم واقعی اصلا اهل این سوسول بازیا نیستن بخوان بشینن ببین یارو دردش چیه و اصن هدف چیه ازینکارا. خلاصه بعد یکی دو ساعت همه بلند شدن رفتن دنبال کار و زندگیشون، به طرف هم با اصرار فهموندن هروقت جنگولک بازیش تموم شد حتما یه اس بده!


no muoth
  • مهسا رهنما

  • خوشحال و خرامان از کوچه های سرخ و خاکی ابیانه رد می شدم که فریااااد کشید: «دختررر! دخترررررر!! بیا اینجا» البته من آدمی نبودم که بروی مبارکم بیارم بنابراین پیچیدم تو اونیکی کوچه که اینبار نعره زد: «دخترررررررر! می گم بیا اینجا.» دیدم نه انگار ول کن نیست و واقعا شناسایی شدم پس به ناچار رد صدا رو گرفتم و پشت امامزاده یه در نیمه باز پیدا کردم که صدای زنگ دار و قوی بنیه گفت: « آها آهااا ، آها بیا!! ». پله ها رو به ناچار بالا رفتم که دیدم مادر فولادزره با موهای شلخته و صورت خال مخالیش روی صندلی کنج دیوار نشسته ، دستاش و تکیه داده به چوب دستیش و هر هر می خنده. با من و من  گفتم: « آخه... شما... اینجا» خنده ی ریزی_ هی هی هی هی _  کرد و با چوب دستیش به بند رختی که وسط اتاق بود زد که اینا رو بپوش و تا به خودم بجنبم شلیته به تن و چارقد به سر جلوش وایساده بودم. پنج دقیقه ای خریدارانه ورندازم کرد و دست به ریشاش کشید و یهو چنان آه بلندی با بوی سیرتازه و ماست در فضا پراکنده کرد که کلی خاک و خول از سقف بلند شد و یه نصفه آجر محکم خورد درست وسط سرش. بعد خیلی ریلکس چنتا تکون به خودش داد و چنتا سرفه ی چاروادار کرد و گفت: "برو دم هشتی چارتا عکس بگیر بیا لباسا رو درار، کرایشم می شه پنج تومن."


  • مهسا رهنما

مدیر

۲۳
تیر

خیلی مجلسی و با پرستیژ قار قار می کنه. تا لنگ ظهر می خوابه. اغلب بوی دود و آب انار و انگور می ده و اوقات فراغتش تو باغش می گذرونه. هفته ای یکی دو بارم سر و کلش با لبخند مرموز گوشه ی لبش پیدا می شه. یکی دو ساعتی می شینه و به موهای جوگندمیش دست می کشه. بعد با چشمای قهوه ای روشن بُراق شدش یه جوری به من نگاه می کنه و از کارم ایراد می گیره که انگار صابونش و دزدیدم یا اینکه صابون باباشو ازم طلب داره. دم ظهرم یکم لی لی به لالای جوجه کلاغاش می ذاره و می ره.معمولا سعی می کنم برای اینکه چشامو از کاسه درنیاره کاری به کارش نداشته باشم اما در کل کیه که از مدیر واحدش دل خوشی داشته باشه.


  • مهسا رهنما

مو

۰۹
تیر
چاره ای نبود، نیم ساعت دیگر مراسم شروع می شد. پس رفتم جلوی آینه و شروع کردم به شانه کردن موها. موهای سیاه، موهای سفید، موهای بلوطی،موهای دکوروله! همه با قیافه ی حق به جانب و پنجه های مشت شده درگیر یک دعوای عظیم بودند. عده ای جمع شده بودند که آی بدویید بیاید دعوا نگاه کنیم و چریک چریک تخمه می شکستند، گروهی با چنگ های آماده سر و صورت یکدیگر و می نواختند، تعدادی در آن هیر و ویر دراااز کشیده بودند زیر دست و پا و به دنبال مامور بیمه برای خسارت می گشتند و دقیقا آن وسط مسط ها که ازدحام جمعیت بیشتر بود و داد و بیداد بالا گرفته بود موها چنان از سر و کول هم آویخته بودند که باورت نمی شد تا همین یک ساعت پیش با نظم و ترتیب کنار هم دراز کشیده بودند و از باد نمور کولر آبی لذت می بردند. دلم شکست. شاید از هرکسی انتظار داشتم که گره ای در زندگی من ایجاد کند الا موهای خودم! موهای من! موهای نازنینی که یک عمر کود و آبشان داده بودم و روی بالشت پر قو و میان روسری ابریشمی به این قد و قامت رسانده بودمشان حالا فراموش کرده بودند اصلا روی کله ی من چه کار می کنند و چه مسئولیت سنگینی بر روی دوششان است. 
آیا به موهای من حق می دهید که هوای نفس را به حفظ وقار فروخته باشند؟ آیا به آنها حق می دهید زیبایی یک زن را با رفتار خام خویش زیر سوال برده باشند؟
با قلبی آکنده از هرچی و با یک دست، دسته ای که در گره خودساخته اش می لولید را دستگیر و به چشمهای خودم خیره شدم. تاج تافته ام را، طره ی موهای در دست باد را، شیهه بلند میان مراتع وحشی و خرگوش برفی بازیگوش را فراموش کردم 
و با دست دیگرم گره کور را از ریشه چیدم تا درس عبرتی باشم برای خودم که دیگر خودم را به حال خود رها نکرده باشم نقطه

مو
  • مهسا رهنما

فرار

۰۹
خرداد

خانه را رها کرده بود
و با شانه های خالی می دوید،

حلزون بیچاره!
به جای آنکه از تنهایی فرار کند
از خودش فرار می کرد


مه‌سا رهنما

  • مهسا رهنما

زندان

۳۱
فروردين

تفکرات ما زندان ماست. ما حتی در ذهن و خلوت خویشتن اسیریم پس چرا از تو انتظار داشتم بیایی،بمانی و بال و پر پروازم باشی؟ کسی که قلب خود را در انفرادی خود ساخته اش محبوس کرده است چطور می تواند دست و پای مرا از زنجیرها باز کند؟ تو را با دنیای سرد و دیوارهای بلند، تو را با قفل غرور بر سینه تنها می گذارم. چرا که آسمان را باور دارم و در نهایت پنجره ای برای پرواز خواهم یافت.


_____________________________________________________

برایم بنویسید...

  • مهسا رهنما

حتی سپیده ی صبح
دلیل بر وقوع نیمه شب است
و ما میان شب و شب
انتخابی جز تاریکی نداریم

بیهوده زیستیم و
در دردهای کهنسال ریشه دواندیم
حرفی نزدیم لیکن سکوت
دهان ما را بوسیده بود
و زاویه ی تیز رنج
بغض ما را خراش می داد

سوال های زیادی نپرسیده ایم اما
پاسخ ها اهمیتشان را از دست داده اند
خورشیدی که امروز
با اراده ی کلیدی روشن می شود
فردا
با اشاره ی سنگ ریزه ای خواهد شکست

حرفی نزدیم و با اینحال
دیگر از فردا
سراغی نخواهیم گرفت
زندگی
چیزی جز دورِ باطل تنهایی نبود
که هربار از آن شکایت می کنیم
بر گور خالی خود گریسته ایم

مه‌سا رهنما
1394/12/07

  • مهسا رهنما

دوست

۰۴
اسفند

می ترسم از دوست
 از آینه،
و از کلماتی
که برای مشایعت تو کوتاهند
می ترسم و هرچه از تو فاصله می گیرم
 از خودم دورتر ایستاده ام
.
اعتراف می کنم به مختصات باریک دلتنگی
در ضلع شرقی لبخندم
و بر  هندسه ی جملاتی
که روی صدای من شناورند،
اعتراف می کنم
که اعتراف من بیهوده است
و نبودن تو بیهوده است
و اگرچه تلخی چای هنوز گوارا،
اندوه نوشیدن آن ناگواراست.
.
اعتراف می کنم از تاریکی به اندازه ی روشنایی
و از ترس تنهایی بیشتر از تنهایی ترسیده ام
اعتراف می کنم رفته ای
که شب در کنار من ایستاده است
و چراغی که قلب پنجره ها را
روشن نگاه داشته، تویی
که بی رمق در سینه ام سوسو می زنی
.
مه‌سا رهنما

١٣٩٤/١٢/٠٢


به حامد نادعلی پور

  • مهسا رهنما

مادر

۰۷
بهمن

خسته است
با چین های جوان گوشه ی پلک
خسته است
با چشمی که به اشک می ریزد
و با اینحال می تواند
کما فی السابق لبخند بزند


چون دریا که به رودخانه می ریزد
سر روی شانه ام گذاشته
آسمان
و هربار که روی سرش دست می کشم
پرنده ای در سینه اش می روید.


مه‌سا رهنما

  • مهسا رهنما