ماهی ها پرواز می کنند

پناه بر شعر و نقشی که روی کاغذ بازی می کنیم

ماهی ها پرواز می کنند

پناه بر شعر و نقشی که روی کاغذ بازی می کنیم

ماهی ها پرواز می کنند

مه‌سا رهنما

کلکسیونر
مجموعه شعرهای آزاد مه‌سا رهنما
انتشارات شانی

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشت» ثبت شده است

عزیزم از من و تو، همین عکس ها هم به یادگار نمی مانند. مرا بخاطر صراحتم ببخش و بخاطر زیبایی ات و ببخش که میان لایه های رنگ اندود امروز، هیات توخالی زندگی را تشخیص می دهم و مشتم را تنها می توانم با جیبم آشنا می کنم.  از من نخواه در جهانی که آدم هاش برای التیام گره های درونشان، یقه می درند اشکی نریزم. از من نخواه چشم هایی را که حریص دیدن و گوشهایی را که تشنه ی حقیقتند فراموش کنم. 

من بدون حقیقت چه می شدم؟ من بدون تو چه خواهم شد؟ دیروز، به کجا گریخته است که به یادش نمی آورم؟ فردا کجاست؟ عزیزم به من بگو فرداهای ما اگر به مقصد دیروز از راه برسند قرار بعدی ما کدام کافه خواهد بود؟


  • مه‌سا 
  • مهسا رهنما

لال بازی

۱۱
مرداد

بعد واقعا دستش و برد گوشه ی لبش و خیلی راحت زیپ دهنش و کشید!  نه بارونی اومد نه رعد و برقی زد. به سادگی آب خوردن - البته به نظر من آب نخوردن خیلی ساده تره - اتفاق افتاد. یه روز معمولی یه آدم معمولی در اعتراض به هرچی اعتصاب کرد و اعتصاب خالی از جنجالش رسانه ای هم نشد. در واقع حتی کسی نگفت: «چه مرگته بابا د یه زری بزن لامصب!»  

طوری لال شد که انگار از اول لال بوده و تا حالا داشته ادای حرف زدن و درمیاورده. انصافا هم خوب در میاورد! واقعیت این بود که الزاما با سکوت کردن کسی دنیا به پایان نمی رسه پس نرسید. مردم واقعی اصلا اهل این سوسول بازیا نیستن بخوان بشینن ببین یارو دردش چیه و اصن هدف چیه ازینکارا. خلاصه بعد یکی دو ساعت همه بلند شدن رفتن دنبال کار و زندگیشون، به طرف هم با اصرار فهموندن هروقت جنگولک بازیش تموم شد حتما یه اس بده!


no muoth
  • مهسا رهنما

مدیر

۲۳
تیر

خیلی مجلسی و با پرستیژ قار قار می کنه. تا لنگ ظهر می خوابه. اغلب بوی دود و آب انار و انگور می ده و اوقات فراغتش تو باغش می گذرونه. هفته ای یکی دو بارم سر و کلش با لبخند مرموز گوشه ی لبش پیدا می شه. یکی دو ساعتی می شینه و به موهای جوگندمیش دست می کشه. بعد با چشمای قهوه ای روشن بُراق شدش یه جوری به من نگاه می کنه و از کارم ایراد می گیره که انگار صابونش و دزدیدم یا اینکه صابون باباشو ازم طلب داره. دم ظهرم یکم لی لی به لالای جوجه کلاغاش می ذاره و می ره.معمولا سعی می کنم برای اینکه چشامو از کاسه درنیاره کاری به کارش نداشته باشم اما در کل کیه که از مدیر واحدش دل خوشی داشته باشه.


  • مهسا رهنما